ای پستهء تو خنده زده بر حدیث قند … مشتاقم از برای خدا یک شکر بخند …….. طوبی ز قامت تو نیارد که دم زند … زین قصه بگذرم که سخن میشود بلند …….. خواهی که برنخیزدت از دیده رود خون … دل در وفای صحبت رود کسان مبند …….. گر جلوه می نمائی و گر طعنه میزنی … ما نیستیم معتقد شیخ خودپسند …….. حافظ چو ترک غمزهء ترکان نمیکنی … دانی کجاست جای تو خوارزم یا خجند
ماه: فوریه 2024
هر که شد محرم دل در حرم یار بماند … وآنکه این کار ندانست در انکار بماند …….. اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن … شکر ایزد که نه در پردهء پندار بماند …….. محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد … قصهء ماست که در هر سر بازار بماند …….. از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر … یادگاری که در این گنبد دوار بماند …….. به تماشاگه زلفش دل حافظ روزی … شد که بازآید و جاوید گرفتار بماند
طایر دولت اگر باز گذاری بکند … یار بازآید و با وصل قراری بکند …….. دوش گفتم بکند لعل لبش چارهء من … هاتف غیب ندا داد که آری بکند …….. شهر خالیست ز عشاق ، بود کز طرفی … مردی از خویش برون آید و کاری بکند …….. یا وفا یا خبر وصل تو یا مرگ رقیب … بود آیا که فلک زین دو سه کاری بکند …….. حافظا گر نروی از در او هم روزی … گذری بر سرت از گوشه کناری بکند
شمه ای از داستان عشق شور انگیز ماست … این حکایتها که از فرهاد و شیرین کرده اند …….. هیچ مژگان دراز و عشوهء جادو نکرد … آنچه آن زلف دراز و خال مشکین کرده اند …….. ساقیا می ده که با حکم ازل تدبیر نیست … قابل تغییر نبود آنچه تعیین کرده اند …….. در سفالین کاسهء رندان به خواری منگرید … کاین حریفان خدمت جام جهان بین کرده اند …….. ساقیا دیوانه ای چون من کجا در بر کشد … دختر رز را که نقد عقل کابین کرده اند ( حافظ )
سحرم هاتف میخانه به دولت خواهی … گفت باز آی که دیرینهء این درگاهی …….. همچو جم جرعهء ما کش که ز سر دو جهان … پرتو جام جهان بین دهدت آگاهی ….. بر در میکده رندان قلندر باشند … که ستانند و دهند افسر شاهنشاهی …….. قطع این مرحله بی همرهی خضر مکن … ظلمات است بترس از خطر گمراهی …….. حافظ خام طمع شرمی از این قصه بدار … عملت چیست که فردوس برین می خواهی
ای نور چشم من سخنی هست گوش کن … تا ساغرت پر است بنوشان و نوش کن ….. در راه عشق وسوسهء اهرمن بسی است … پیش آی و گوش دل به پیام سروش کن ….. تسبیح و خرقه لذت مستی نبخشدت … همت در این عمل طلب از میفروش کن ….. پیران سخن ز تجربه گویند گفتمت … هان ای پسر که پیر شوی پند گوش کن ….. بر هوشمند سلسله ننهاد دست عشق … خواهی که زلف یار کشی ترک هوش کن ….. سرمست در قبای زرافشان چو بگذری … یک بوسه نذر حافظ پشمینه پوش کن
آنکه پامال جفا کرد چو خاک راهم … خاک می بوسم و عذر قدمش می خواهم …….. من نه آنم که ز جور تو بنالم حاشا … بندهء معتقد و چاکر دولتخواهم …….. بسته ام در خم گیسوی تو امید دراز … آن مبادا که کند دست طلب کوتاهم …….. پیر میخانه سحر جام جهان بینم داد … وندر آن آینه از حسن تو کرد آگاهم …….. مست بگذشتی و از حافظت اندیشه نبود … آه اگر دامن حسن تو بگیرد آهم
چون شوم خاک رهش دامن بیفشاند ز من . ور بگویم دل بگردان رو بگرداند ز من .. روی رنگین را به هر کس می نماید همچو گل . ور بگویم بازپوشان بازپوشاند ز من .. چشم خود را گفتم آخر یک نظر سیرش ببین . گفت میخواهی مگر تا جوی خون راند ز من .. او به خونم تشنه و من بر لبش تا چون شود . کام بستانم از او یا داد بستاند ز من .. گر چو فرهادم به تلخی جان برآید باک نیست . بس حکایتهای شیرین بازمی ماند ز من .. گر چو شمعش پیش میرم بر غمم خندان شود . ور برنجم خاطر نازک برنجاند ز من .. دوستان جان داده ام بهر دهانش بنگرید . کو به چیزی مختصر چون باز می ماند ز من .. صبر کن حافظ که گر زین دست باشد درس غم . عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند ز من
گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی … صبر کن پیدا شود گوهر شناس قابلی ( صائب تبریزی )
شاه شمشاد قدان خسرو شیرین دهنان . که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان .. مست بگذشت و نظر بر من درویش انداخت . گفت ای چشم و چراغ همه شیرین سخنان .. تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود . بندهء من شو و برخور زهمه سیم تنان .. کمتر از ذره نئی پست مشو مهر بورز . تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان .. بر جهان تکیه مکن ور قدحی می داری . شادی زهره جبینان خور و نازک بدنان .. پیر پیمانه کش من که روانش خوش باد . گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان .. دامن دوست به دست آر و ز دشمن بگسل . مرد یزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان ( حافظ )
در خرابات مغان نور خدا می بینم … این عجب بین که چه نوری ز کجا می بینم …….. جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو … خانه می بینی و من خانه خدا می بینم …….. سوزدل اشک روان آه سحر نالهء شب … این همه از نظر لطف شما می بینم …….. دوستان عیب نظربازی حافظ مکنید … که من او را ز محبان شما می بینم
ای بی خبر بکوش که صاحب خبر شوی … تا راهرو نباشی کی راهبر شوی …….. در مکتب حقایق پیش ادیب عشق … هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی …….. دست از مس وجود چو مردان ره بشوی … تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی …….. از پای تا سرت همه نور خدا شود … در راه ذوالجلال چو بی پا و سر شوی ………. گر در سرت هوای وصال است حافظا … باید که خاک درگه اهل هنر شوی
منم که شهرهء شهرم به عشق ورزیدن … منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن …….. وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم … که در طریقت ما کافریست رنجیدن …….. به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات … بخواست جام می و گفت عیب پوشیدن …….. مبوس جز لب ساقی و جام می حافظ … که دست زهد فروشان خطاست بوسیدن
حالیا مصلحت وقت در آن می بینم … که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم …….. جام می گیرم و از اهل ریا دور شوم … یعنی از اهل جهان پاک دلی بگزینم …….. بندهء آصف عهدم دلم از راه مبر … که اگر دم زنم از چرخ بخواهد کینم …….. بر دلم گرد ستمهاست خدایا مپسند … که مکدر شود آئینهء مهر آئینم ( حافظ )