دانی که بر نگین سلیمان چه نقش بود …
دل در جهان مبند که با کس وفا نکرد ……..
خّرم تنی که حاصل عمر عزیز را …
با دوستان بخورد و به دشمن رها نکرد ( سعدی )
حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح | ور نه طوفان حوادث ببرد بنیادت
دانی که بر نگین سلیمان چه نقش بود …
دل در جهان مبند که با کس وفا نکرد ……..
خّرم تنی که حاصل عمر عزیز را …
با دوستان بخورد و به دشمن رها نکرد ( سعدی )
طفیل هستی عشق اند آدمی و پری …
ارادتی بنما تا سعادتی ببری …….
بکوش خواجه و از عشق بی نصیب مباش …
که بنده را نخرد کس به عیب بی هنری ……..
می صبوح و شکر خواب صبحدم تا چند …
به عذر نیم شبی کوش و گریهء سحری
( حافظ )
شب خیز که عاشقان به شب راز کنند …
گرد در و بام دوست پرواز کنند …
هر جا که دری بود به شب بربندند …
الا در دوست را که شب باز کنند
( ابوسعید ابوالخیر )
حق پرستی قطره را در کار دریا کردن است …
خودستائی بحر را در قطره پیدا کردن است
( صائب تبریزی )
در کوی مکافات محال است که آخر …
یوسف به سر راه زلیخا ننشیند
( صائب تبریزی )
در حریم پاکبازان بی وضو رفتن خطاست …
تا نشوئی دست از دنیا مرو در کوی صبح
( صائب تبریزی )
همت مردانه میخواهد گذشتن از جهان
یوسفی باید که بازار زلیخا بشکند
(صائب تبریزی)
به سراغ من اگر می آیید، نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من
(سهراب سپهری)
آن کس که به دست جام دارد
سلطانی جم مدام دارد
آبی که خضر حیات از او یافت
در میکده جو که جام دارد
ما و می و زاهدان و تقوی
تا یار سر کدام دارد
(حافظ)
بنده همان به که ز تقصیر خویش
عذر به درگاه خدای آورد
ورنه سزاوار خداوندی اش
کس نتواند که به جای آورد
( سعدی )
هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم …
هر گه که یاد روی تو کردم جوان شدم ……..
از آن زمان که فتنهء چشمت به من رسید …
ایمن ز شر فتنهء آخر زمان شدم ……..
دوشم نوید داد عنایت که حافظا …
باز آ که من به عفو گناهت ضمان شدم
نقطه و دایره و قطره و دریاست یکی
خودپرستان جهان ما و منی ساخته اند
( صائب تبریزی )
خودنمائی کار ما را در گره انداخته ست
قطره چون برداشت دست از خویش ، دریا می شود
( صائب تبریزی )
خانه اهل تعلق شاهراه حادثه ست
دزد هرگز در کمین خانهء درویش نیست
( صائب تبریزی )
دو یار زیرک و از بادهء کهن دو منی
فراغتی و کتابی و گوشهء چمنی
من این مقام به دنیا و آخرت ندهم
اگر چه در پی ام افتند هر دم انجمنی
هر آنکه کنج قناعت به گنج دنیا داد
فروخت یوسف مصری به کمترین ثمنی
( حافظ )
صبح است ساقیا قدحی پر شراب کن
دور فلک درنگ ندارد شتاب کن
زان پیشتر که عالم فانی شود خراب
ما را ز جام بادهء گلگون خراب کن
( حافظ )
بر آنچه می گذرد دل منه ، که دجله بسی
پس از خلیفه بخواهد گذشت در بغداد
گرت ز دست بر آید چو نخل باش کریم
ورت ز دست نیاید چو سرو باش آزاد
( سعدی )
منم که شهرهء شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافریست رنجیدن
به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات
بخواست جام می و گفت عیب پوشیدن
( حافظ )
ما حاصل عمری به دمی بفروشیم
صد خرمن شادی به غمی بفروشیم
در یک دم اگر هزار جان دست دهد
در حال به خاک قدمی بفروشیم
( سعدی )
ای که با سلسلهء زلف دراز آمده ای
فرصتت باد که دیوانه نواز آمده ای
ساعتی ناز مفرما و بگردان عادت
چون بپرسیدن ارباب نیاز آمده ای
پیش بالای تو میرم چه به صلح و چه به جنگ
چون به هر حال برازندهء ناز آمده ای
( حافظ )
منم که شهره ی شهرم به عشق ورزیدن …
منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن …
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم …
که در طریقت ما کافریست رنجیدن …
به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات …
بخواست جام می و گفت عیب پوشیدن
یوسف من بعد از این در چاه ظلمانی مباش
تخت کنعان خالی افتادست زندانی مباش
خنده رو بودن به از گنج گهر بخشیدن است
تا توانی برق بودن ابر نیسانی مباش
( صائب تبریزی )
ای بی خبر بکوش که صاحب خبر شوی …
تا راهرو نباشی کی راهبر شوی …
در مکتب حقتیقت پیش ادیب عشق …
هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی …
گر در سرت هوای وصال است حافظا …
باید که خاک درگه اهل هنر شوی
سالها پیروی مذهب رندان کردم
تا به فتوای خرد حرص به زندان کردم
این که پیرانه سرم صحبت یوسف بنواخت
اجر صبریست که در کلبه احزان کردم
صبح خیزی و سلامت طلبی چون حافظ
هرچه کردم همه از دولت قرآن کردم
گر به دیوان غزل صدر نشینم چه عجب
سالها بندگی صاحب دیوان کردم