عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر…
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم ……..
هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود …
که به بازار تو کاری نگشود از هنرم ……..
سیزده را همه عالم به در امروز از شهر …
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم
( شهریار )

یک دیدگاه برای “

  1. *نصراله سیچونی یکی از خیرین و مومنین و مغازه داران کاروانسرای کلگه مسجدسلیمان ۴۰ شبانه روز چله گرفته بود* *تا خدا را زیارت کند*
    تمام روزها روزه بود.
    در حال اعتکاف.
    از خلق الله بریده بود.
    صبح به صیام و شب به قیام.
    زاری و تضرع به درگاه او
    *شب ۳۶ ام ندایی در خود شنید که می گفت: ساعت ۶ بعد از ظهر، بازار شوشتری ها (مسگران)، دکان رضا زاده مسگر *برو خدا را زیارت خواهی کرد*
    نصراله سیچونی از ساعت ۵ در بازار شوشتری ها (مسگران) حاضر شد و در کوچه های بازار شوشتری ها از پی دکان می گشت…
    می‌گوید : پیرزنی را دیدم دیگ مسی به دست داشت و به مسگران نشان می داد،
    *قصد فروش آنرا داشت…*
    به هر مسگری نشان می داد، وزن می کرد و می گفت: ۴ ریال و ۲۰ شاهی
    *پیرزن می گفت: نمیشه ۶ ریال بخرید؟*
    مسگران می گفتند: خیر مادر، برای ما بیش از این مبلغ نمی صرفد. پیرزن دیگ را روی سر نهاده و در بازار می چرخید و همه همین قیمت را می دادند.
    *بالاخره به مسگری رسید که دکان مورد نظر من بود.*
    مسگر به کار خود مشغول بود که پیرزن گفت: این دیگ را برای فروش آوردم به ۶ ریال می فروشم ، خرید دارید؟
    *مسگر پرسید چرا به ۶ ریال؟؟؟*
    پیر زن سفره دل خود را باز کرد و گفت: پسری مریض دارم، دکتر نسخه ای برای او نوشته است که پول آن ۶ ریال می شود!
    مسگر دیگ را گرفت و گفت: این دیگ سالم و بسیار قیمتی است. حیف است بفروشی،
    *امّا اگر مُصر هستی من آنرا به ۲۵ ریال می خرم!!!*
    پیر زن گفت: مرا مسخره می کنی؟!!!
    مسگر گفت: ابدا”
    دیگ را گرفت و ۲۵ ریال در دست پیرزن گذاشت!!!
    پیرزن که شدیدا متعجب شده بود؛ دعا کنان دکان مسگر را ترک کرد و دوان دوان راهی خانه خود شد.
    *نصراله سیچونی گفت* : من که ناظر ماجرا بودم و وقت ملاقات فراموشم شده بود، در دکان مسگر خزیدم و گفتم :
    عمو انگار تو کاسبی بلد نیستی؟!!!
    اکثر مسگران بازار این دیگ را وزن کردند و بیش از ۴ ریال و ۲۰ شاهی ندادند
    *در صورتی که…به ۲۵ ریال می خری؟!!!*
    مسگر پیر گفت : من دیگ نخریدم!!!
    *من پول دادم نسخه فرزندش را بخرد، پول دادم یک هفته از فرزندش نگهداری کند، پول دادم بقیه وسایل خانه اش را نفروشد، من دیگ نخریدم…*
    از حرفی که زدم بسیار شرمسار شدم در فکر فرو رفته بودم که
    *ندایی با صدای بلند گفت:*
    *با چله گرفتن و عبادت کردن کسی به زیارت ما نخواهد آمد!!!*
    *به وظیفه عمل کن و دست افتاده ای را بگیر و بلند کن ، ما خود به زیارت تو خواهیم امد*

    گر بر سرِ نفس خود،امیری مردی
    گر بر دِگران ، خرده نگیری مردی
    مردی نَبُوَد فتاده را ، پای زدن
    *گر دست فتاده ای بگیری مردی*
    🌸🌸🌸z🌸🌸🌸🌸🌸
    سلاام. اگه امکان داشته باشه این مطلب رو هم تو وب سایتتون بذارید. ممنونم از لطفتون.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *